چنان به موي تو آشفته‌ام به بوي تو مست

شاعر : سعدي

که نيستم خبر از هر چه در دو عالم هستچنان به موي تو آشفته‌ام به بوي تو مست
خليل من همه بت‌هاي آزري بشکستدگر به روي کسم ديده بر نمي‌باشد
در سراي نشايد بر آشنايان بستمجال خواب نمي‌باشدم ز دست خيال
من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جستدر قفس طلبد هر کجا گرفتاريست
به جانبي متعلق شد از هزار برستغلام دولت آنم که پاي بند يکيست
اسير حکم توام گر تنم بخواهي خستمطيع امر توام گر دلم بخواهي سوخت
کسي که خورده بود مي ز بامداد الستنماز شام قيامت به هوش بازآيد
معاشران ز مي و عارفان ز ساقي مستنگاه من به تو و ديگران به خود مشغول
چه فتنه‌ها که بخيزد ميان اهل نشستاگر تو سرو خرامان ز پاي ننشيني
که اختيار من از دست رفت و تير از شستبرادران و بزرگان نصيحتم مکنيد
که قطره سيل شود چون به يک دگر پيوستحذر کنيد ز باران ديده سعدي
در اين سخن که بخواهند برد دست به دستخوشست نام تو بردن ولي دريغ بود